انند آن سه سالی که فلج بودم و معلولیت داشتم، راهرفتن تند آرزویم بود، تندراهرفتنی که ۲۶ سال با من بود و من هیچگاه آن را به رسمیت نشناخته بودم.
نمیدانم. کرونا هم بالاخره بساطش را جمع میکند و میرود؛ نه از ایران که از این کره کوچک خاکی.
کرونا بیش از هر چیزی یاد ما انداخت که این دنیا چقدر کوچک است و خوشی و ناخوشیهای ما آدمها تا چه اندازه وابسته بههم.
کرونا بالاخره میرود. نمیدانم هزینه درسهایی که به ما داد، جان چند نفر از مردم عزیز و سپیدپوشان غیور میهنم را خواهد گرفت، اما من درس خودم را گرفتم. قدر این زندگی نازدانه را بدانیم، قدر احساس قشنگ پرستارانی که بیمنت از جانشان مایه مینهند را بدانیم.
درباره این سایت